غالباً فکر میکردم که اگر مجبورم میکردند در تنه درخت خشکی زندگی کنم
و در آنجا هیچ مشغولیتی جز نگاه کردن به آسمان بالای سرم نداشته باشم،
آنوقت هم کم کم عادت میکردم.
آنجا هم به انتظار گذشتن پرندگان و یا به انتظار ملاقات ابرها،
وقت خود را میگذراندم، مثل اینجا در زندان که منتظر دیدن کراوت های عجیب وکیلم هستم
و همانطور که در دنیای آزاد، روز شماری میکردم که شنبه فرا برسد
و اندام ماری را در آغوش بکشم . درست که فکر کردم،
من در تنه یک درخت خشک نبودم و بدبختتر از من هم پیدا میشد،
وانگهی،
این یکی از عقاید مادرم بود و آن را غالباً تکرار میکرد که
انسان، بالاخره به همه چیز عادت میکند
اشتراک گذاری در تلگرام
درباره این سایت